مادرانه های یک مــــــــادر

مهمونی تو مهمونی.......

لام عشقم نمیدونی چقدی خوشحالم فردا قراره بابا حاجی و بی بی حاجی و خاله دندون قشنگ   سه تایی 15ساعتی راه رو بیان تا بشن مهمون من تو ماه مهمونی خدا این ایده بابا حاجی بود که با مخالفتهای مامان جونم که دوست داشت رمضان رو تو شهر خودمون باشه، گفت دخترم(یعنی من)3 ساله غربت رفته من میخوام این 1 ماهه برم پیشش وااااااای که چه ذوقولیم میشه آخه بابا حاجی سابقه نداره خونه هیچ خواهر برادریم بیشتر از2،3 روز مونده باشه وقتی اومدن کلی به تو هم خوش میگذره و برات کلی شعر میخونه و حساااااابی سرت شلوغه... کلی خودمون 3 تا هم از تنهایی در میایم آخرین باری تو رو دیدن همون روز1 ماهه شده بودی،الان کلی براشون شیرین شدی....
28 شهريور 1392

شیر مادر گرا هام بل نوش جونش

شب از نیمه گذشت و دیده باز است چرا امشب شبم دور و دراز است مامان جونم سلام  امشب، طبق معمول رو شکمم داز کشیده بودی و  مث قحط زده ها با یه عالمه عجله شیر میخوردی و بی خبراز دل من که گرفته بود یهو یادم اومد من و بابا جونی قبل ازدواج در چنین شبی عاز مشهد بودیم آخیـــــــــــــــــش....3 ساله حسرت به دلیم..... یهو به سرم زد زنگ بزنم شماره حرم و بزارم رو آیفون دورا دور زائرت کنم قربونت برم همینکه شمارشو گرفتم (ساعت00:55)وصل شد و صدای دلنشینی سلام آقا رو پخش کرد: الهم صل علی علی بن موسی الرضا المرتضی و .......... وبعد صدای زنده حرم رو پخش میکرد ...بلند گفتم امام رضا دخترمو امام رضا...
28 شهريور 1392

خود خواه عاشق

کودکیم، بی خبر رفت ! و من تو را فقط به خاطر خودم به دنیا آورده ام که باتو کودکی کنم باتو دوباره بزرگ شوم...... نه...دیگر با تو،نه! تو هرچقدر میخواهی بزرگ شو ..من همینجا می مانم و چقدر خود خواهم من، خودخواهی که برایت میمیرد ...........*........... کودکانه ای از مادرت ...
28 شهريور 1392

اولین حضور دختر گلم در دومین سالگرد ازدواج بابا و مامانش

عشقولانه نوشت: نیمه رجب بود..و من، عاشق خداییم که دستان مرا به دستانت داد...و دلم را که مپرس...تقدیم به بابا جونی خونه قربون باباییت برم که هنوزم نمیدونه 1 ماه نرسیده به اولین سالگرد عقدمون ساعت ازدواجمون کجا گم و گورش کرد...الان کلی مبارک اونیه که داره باهاش فیگور میره... ................................................................ چونه نوشت: این ناقابل از طرف من و  دخمل جونیمه که اولین سالیه تو دومین سالگرد ازدواجمون الان سه ماهه میشه...البته قراره فردا شب تقدیم کنیم .. قیمت محفوظ کل داراییم بود به هر صورت... روز مرد رو هم بزن به حساب الهی که چرخش رو دستت بچرخه ..................................
28 شهريور 1392

یک روز مانده به غربت

امشب شب غم انگیزی بود برام .......خیلی غم انگیز البته نه امشب امشب هااااااااااااااا....دوسال پیش در همین شب.......١٨تیر٨٩ امشب آخرین شبی بود که من خونه بابام با اشک سر بر بالش گذاشتم.... از فردا شب دیگه سایه من میشه باباجونی تو .........اشک همه ذرات وجودم تو اون خونه پا گرفته بود.........٢٢ سال شادی و اشک و کودکی و دعوا وقهر وآشتی و سربه سر هم گذاشتن....یادش بخیر همه غما رو امشب مینویسم که فردا شب از هیچ غمی حرف نزنم............: باباجون یه خونه قزوین رهن کرده بود و کل وسایل منم آماده بود که خدا رحمت کنه عموی بزرگم رو...تو وسط امتحانات دانشگاهم بودکه در اوج ناباوری از دنیا رفت...وهمه برنامه های منو بابایی از هم پاشید... حدو...
28 شهريور 1392

جناب سشوار

اوضاعی داریم ما با تو مامان..... قبلا هم برات گفتم یه بی حسابی کردیم،تو اون کتاب خوندیم بچه ها از صدای سشوار خوششون میاد چون تداعی صدای درون رحم مادرشونه..... اینجا سشوار کنارم گذاشته بود و تو داشتی نگاه ساعت قورقوریت میکردی من، یه لحظه روشن خاموشش کردم یه دفعه دیدم دادت بلند شدبه اعتراض که چرا خاموشش کردم.... هرچی هم شکلک برات درآوردم آروم نمیشدی گفتم اینجوری که نمیشه آخه بشتر وقتا هی باید این سشوار روشن باشه تا تو باهاش کلی دست و پا بزنی و بخندی و یه صداهای پرت و پلا از خودت در بیاری اومدم به این فک کردم یه کاری کنم کنتر برقمون سوت نکشه.... به ذهنم یهو رسید که چرا بیشتر اوقات که لب تاب روشنه سشوار 2000wهم روش...
28 شهريور 1392

خاطرات

امروز بعد غروب جمعه که کلی دلمون تنگیده بود تو رو بغلم گرفتم و بلند بلند برات میخوندمش و اشکم کل صورتمو گرفت و گاهی رو بع بعی های لباس تو می افتاد نمیدونی مامان کلی خاطرلتم اینجاست که همشو یکی یکی میزارم برات..خاطراتی مث خاطره ازدواج من وبابایی که 2شب دیگه است..19تیر89 هرچند در سکوت بود......... خاطره شبی که فهمیدم تو رو خدا بهم داده...شبای قدر 30مرداد90 خاطره اولین تجربه بارونت توی این دنیا وقتی تو دل من بودی....5آبان90 خاطره اون روزی رفتم سنو ودکتر بهم گفت بقول خودم لپ لپمون دختره.......28آبان90 خاطرات تکون خوردنت تو دل من و اولین باری بابایی تو رو حس کرد...شب سوم محرم7 آذر90 ..............................................
28 شهريور 1392

تنهایی.....

امروز هم باباییمون نیست و ما باز امشب تنهای تنهاییم............ امروز کسی نیست وقتی بی قراری میکنی بیاد کمکم و آرومت کنه جز سشوار... امروز اونی که صبح تا شب باهات کلی بازی میکرد هر طرف نگاه کنی پیداش نمیشه... امروز هیچ قابلمه ای سر گاز نرفت و الان که 2 و 15 دقیقه شده منتظر کسی نیستیم... قربون تو بشم که با یه دنیا لبخند،همدم این لحظه هامی.... ............................................ عصر نوشت: بابا جونی تا حالا بهمون دو بار زنگید....... الان جاش خالی..تو رو گذاشتم رو پاهام و با هم از شبکه 1 آل یاسین رو گوش دادیم... ................................................ تلنگور نوشت: تلوزیون داره الان قرآن سوره لقمان...
28 شهريور 1392

اولین میلاد

امشب به اتفاق بابا جونی خونه رفتیم مسجد امام حسین واسه جشن نیمه شعبان این اولین جشنیه که بردیمت مسجد بابا جونی رو واسه اینکه سید بود بردنش تا جایزه ها رو بده به کسایی تو قرعه کشی برنده میشن به کسایی هم که مهدی و نرگس بودن جایزه دادن مامانی هم یکی از اونا بود که این راکتای بدمینتون رو باتوپاش بهش هدیه دادن کلی برامون عید بود... ..الهم عجل لولیک الفرج.. ١٥ تیر ...
28 شهريور 1392